Tuesday, December 7, 2010

memories

نمیدونستم چی بود که باعث شد خاطراتم از بین برن.خاطرات خوبم.نمیدونستم چه طور یه دختر یادش میره چه طور شاد باشه.حتماً دلیلی هم برای شادی نداشت...چون مامانش امروز بهش گفت روانی و از خونه پرتش کرد بیرون.حتی یه دستمالم برنداشت که آب دماغشو بگیره.رفت بیرون.ساکن شهرک بود،هوای کثیف اونجا مث وختایی بود که هوا ابریه.دخترک زد بیرون.دخترکی که وحشی شده بود.هیچی از یه لبخند کج وکوله بلد نبود.رفت و کارای عجیب غریب کرد.توی مرکز خرید،با جیب خالی وارد شد.توی راه ماهی تازه دید که داشت جون میداد.وارد باشگاه مردونه شد و یه مردی ازونجا انداختش بیرون.دخترک رفت و از پشت مرکز خرید رد شد.رفت بیرون شهرک.کاری که تنهایی انجام نمیداد معمولاً.راهشو کشید رفت.ماشینا چراغ میدادن.شهرک دور افتاده ای بود و یه دختر رنگ پریده که دساش تو جیبش بود،اون بیرون عجیب به نظر میرسید.
رفت.از کنار یه زمین بیابونی که بوی علف سوخته میداد رد شد.اینبار هندزفری نداشت.صدای بوقارو میشنید.کم کم خلوت شد.دخترک میگفت من برنمیگردم!نمیرم به خونه ای که صاحبش بیرونم کرده...
هوا تاریک شد.سرشو بالا کرد و دید توی یه پارکه.اون مکان ازونجاهایی بود که درختاش سایه های بزرگ بزرگ رو زمین درست میکنن و یه غروبو تاریک تر میکنن.ازونجاهایی بود که میشد صدای درختارو شنید.ازونجاهایی که حس میکنی میخوای آزاد باشی.چندتایی نیمکت شکسته اونجا بود.دخترک روشون ننشست.رفت وسط انبوه درختا.اونجا کلاغا هم سکوت کرده بودن.هیچ کس.هیچ کس نبود.دخترک جایی رو که دوست داشت پیدا کرده بود.قلمرو خودش.از دعوا با مامانش راضی بود و احساس مازوخیسمی بودن و لذت از رنج بهش دست داده بود.
آخرش تصمیم گرفت برگرده.خونه.همه بهش میگفتن عوض شدی.توی صداهایی که توی سرش بود و بهشون فکر میکرد،هزاران نفر بودن که با هم سرود "تو عوض شدی،هیچی واست مهم نیس" میخوندن.مهم بود.دخترک همه چیز براش مهم بود.ولی چی کار میکرد؟اون جماعت هزار نفری که توی مخش راه پیمایی میکردن،با عربده هم منظورش رو نفهمیدن.دخترک سکوت کرد.گریه نکرد.مجبور شده بود خوب باشه،وگرنه همه چیزش،همه ی آیندش توی لباس صورتی تیمارستان سپری میشد و ...
دخترک هیچی از شاد بودن یادش نبود.ولی وختی برگشت،غمگین بودن رو هم فراموش کرده بود.دخترک هیچ شده بود.فقط کالبد یخ زده داشت.روحی درکار نبود.

2 comments:

  1. مثل یه فیلم می مونه.می تونم درکش کنم اما در قالب یه فیلم.

    ReplyDelete
  2. به آدمیت ممتورم لجن مال این روزها باید یه حس ناب رو افزود که خود معاصر بودن و اونم بی تفاوتی... اینکه همه برن و تو بمونی همون قدر مزخرف و عادیه که تو بری و همه بمونن.

    ReplyDelete