Saturday, November 6, 2010

how i woke up

دستهای آفتاب پلکهایم را قلقلک میدهند و آنها را باز میکنند...
+و من سکته میکنم و میمیرم
+و یک هیولا بالای سرم میبینم و یک مشت توی صورتم میزند و من صورتم خورد میشود و میمیرم
+و من پرستاری را میبینم که با آمپول گاوی بالای سرم ایستاده.من همیشه از آمپول میترسیدم.می آید و لبخند زشتی میزند و میگوید:"سلام.بیا،آمپول بخور!"می آید آمپول بزند،من جیغ میزنم و قلبم از دهانم بیرون میپرد و به سقف میچسبد و میمیرم
+و چشمهایم بیرون میزند و مغزم روی بالش میریزد و میمیرم
+و من یک عالم هیولا ای شیطانی میبینم که بهم حمله میکنند و مرا ذره ذره میجوند و میمیرم
+و بعد آفتاب به هیولا تبدیل میشود و من هیولاها را میخورم و میمیرم
+وبعد آفتاب صورتم را بیشتر نوازش میکند.بعد زیادی نوازش میکند.بعد صورتم را ذوب میکند و آتش میگیرم و میمیرم
+و صدای پدر جدم را میشنوم و میفهمم مرده ام و میمیرم
+و صدای دوس پسرم را میشنوم که از پایین پایم می آید.می آیم نگاهش کنم که شکمم نمیگذارد!بلافاصله درد تمام وجودم را میگیرد و من جیغ میزنم و سر زا میروم و میمیرم
+و بعد من خنده ی شیطانی ای سر میدهم و صدای اسکات را میشنوم که میگوید زهر مار،ولی بعد التماسم میکند که کله اش را مثل بیسکوییت گاز نزنم و میمیرم

پ.ن-اسکات اسم پسریه که تو داستانای بچگیام هست و من ارادت خاصی به ایشون دارم!

sweet girl and the doll that is mine

کسی عروسک مرا ندیده؟کسی پوپک را ندیده؟کسی نمیداند آخرین بار کجا رهایش کردم؟کسی نشنیده که من وقتی امعا و احشام پارچه ایش را بیرون میکشیدم،چه طور جیغ و ویغ میکرد؟چه طور گوشهایم را کر میکرد؟کسی آن چشم کروی اش را پیدا نکرده هنوز؟!
-اینجاست...بیا دنبالش...اینجاست...
پس کسی هست!کسی پوپک مرا دیده!
-اینجاست...بیا!
سراسیمه جهت صدای کودکانه اش را دنبال میکنم...راهرو،درِ خانه ام،بیرون-راه پله ها که نورشان چشمم را میزند!
اینبار روشن است.چراغ قرمزلاکی توی راهرو را میگویم که مامان همیشه با کلمات قلنبه سلنبه تحسینش میکند...اینجاست...صدا،درون من است...میپیچد،توی راهرو ها پرواز میکند میگوید "بیا"و با صدای خنده هایی که به جیغ میمانند مرا به جشن عروسک کشی دعوت میکند.خوشحال میشوم...عروسک کشی...از این کار لذت میبرم...
دامن پرچین و بلندم را جمع میکنم تا روی زمین نکشد،میدوم.در راهرو میدوم...تمامی ندارد...راهرو تمامی ندارد...دیر به جشن خواهم رسید.وقتی که دخترک سویینی تاد میبیند و فنجانی خالی دستش است و پوپکم را روی زمین با نخهای بریده بریده شده رها کرده.وقتی خواهم رسید که پوپکم را با توده ای تهوع آور از موهای مشکی و نخ و پارچه و یک چشم اشتباه میگیرم.وقتی که پوپکم در جیغ کشیدن هایش غرق شده.
من نمیرسم...به جنونم نمیرسم...
-بیا!بیا دیگر دختر همسایه!بیا!
دخترک جیغ میزند...دوباره و دوباره...
اه!صدایت را ببر!خفقان بگیر،دخترک!
میدوم...میشنوم...صداهایی را میشنوم که تو نمیشنوی...
-بیا!بیا نکبت!
یخ میکنم...بی حس میشوم...
-بیا...بیا...
گوشهایم را دو دستی میگیرم و جیغ میزنم.
در جیغ کشیدنهایم غرق میشوم...
من پوپکم را میخواهم...روی زمین مینشینم...نه!می افتم...و صدای هق هقی از درون میشنوم...
من پوپکم را میخواهم...و دخترک میگوید:"بیا دیگر...لعنتی!"

Friday, November 5, 2010

sweet boy...

آب گرم شد و پسرک خوابید...
ما همگی شیزوفرنی داریم...بیاین واسه هم دعا کنیم...ما،شاید مریضیم...
تازگیا خیلی به این بیماری توجه میکنم.احتمال میدم خودم دچارش باشم!

music

There's not enough room for you and for me

sweet boy and fear smelling

میترسم.از تنهاییهایم میترسم.از بی آغوشی میترسم.من میترسم.از صداهایی که در این تاریکی میشنوم میترسم.تو نمیشنوی؟صدای کودکیست که میخندد.به من قهقهه میزند؟من از آن کودک میترسم.طبقه ی بالاست.واحد 25.میپرد.میخندد.آبنبات دستش است و به من نمیدهد!موهایش چتری است و مشکی.مرا میبیند و ادایم را در می آورد.به من میخندد!شبها روی اپن شیری رنگ آشپزخانه ی مامانش ضرب میگیرد.مرا عصبی میکند.مدام بر میگردم و پشت سرم را میبینم.منتظر دیدن صورت معصومش هستم.حتی توی خیابانها.همیشه کیفم را سفت میچسبم تا اگر آمد و کیفم را چسبید و گفت:"هی!دختر همسایه ی خل و چل!هوی!شیزوفرنی!واسم یه آبنبات چوبی بخر!"بتوانم کیفم را از دستان کوچکش بکشم و پسرک را روی زمین پرتاب کنم.طوری که محتاج بخیه شود!
سر و صدا میکند.مادرش بهش میگوید:"هیسسسس!پایین یه دختر دیوونه هست که صدا آزارش میده!"
آره.صدای عقربه ی ثانیه شمار آزارم میده!و تو!مادرش!صدای کودک ایکبیری ات شکنجه ام میده!
گوشش شنوا نیست.اسباب بازیهایش را به در و دیوار میکوباند.اسباب بازیهای فلزی اش را!نه!او مرا آزار میدهد.پسربچه ی ...
صدای نفس هایش را شنیدم.همین چند لحضه پیش.هر چه صدای هارت بیت انریکه را زیاد میکنم،مؤثر نیست.
صندلی اش را عصر ها روی کف پارکت اتاقش میکشد،تا بنشیند و نقاشی بکشد.نقاشی دختری که ترسیده...
چیزی توی راه پله به دیوار میخورد.توی راهروی تاریکی که خانه را به در وصل میکند قدم میگذارم.دستم روی کلید چراغ میلرزد.نه.روشن نمیکنم.نور قرمزلاکی اش که مامان عاشق آن است بیشتر مرا میترساند!جلو میروم.از چشمی بیرون را نگاه میکنم.انتظارش را داشتم که کنار آسانسور پسرکی ایستاده باشد وبا سری کج و کاپشن سورمه ای رنگی به تنش،داخل چشمی-توی چشمهای من زل زده باشد...با آن ابنبات چوبی اش...آه...


پ.ن:این آخرین پستمه.این پسره منو میکشه.همیشه لبخند رو لبشه!اه.
و در ضمن نمیدونم چرا اما این پست رو از ایشون و فیلم unborn دراوردم.
---------------------------------------------
جدا از اینکه دیوونه شدم،یه دلیل دیگه ام دارم واسه این که این همون آخرین پستم باشه.شوفاژامون راه نیفتادن و من میخوام برم حموم.(هوی!مدیر ساختمون!بلاگ منو نمیخونی؟!بخون!چون میخوام بگم خیلی ****ی و ****مت!)بعید نیس سکته کنم تو این سرما.اگه مامانم اینا بودن میبستنم به تخت که اینکارو نکنم.ولی من بوی ترس میدم.ازین بو متنفرم.

این ینی چی؟

-آخه 3تا تخم مرغ به کجات میرسه؟
+ینی چی به کجام میرسه؟!غذائه دیگه.دارم میخورم.
-اه.اینطور پیش بری مُردی!
+نه.من خوبم.تازه ترجیح میدم اینم نخورم.
-خب چرا دو روزه هیچی نخوردی؟
+ببخشید؟اینا پس چین؟
-تخم مرغ آبپز که نشد غذا.
+غذا چیزیه که وارد بدن بشه و یه کار مفید واسه آدم انجام بده.
-نه بابا؟من که نمیدونستم!
+اگه میدونستی الان این قد چرت نمیگفتی.
-اه.پس من میرم بیرون یه چی میخورم.

هوی!تو نگران خودتی یا من؟!

Thursday, November 4, 2010

*

امروز تمام مدت یه بویی اطرافم بود.هرجا بودم اون بو میومد،بدون وجود
هیچ شخص خاصی
!دارم فکر میکنم شاید دماغمم دیوونه شده

jomung

!من عاشق لواشک جومونگم

Tuesday, November 2, 2010

my tears

شور و گرمند.سر میخورند.خشکی های پاییزی پوستم را میسوزانند.زیر چشمهایم را گود می اندازند.ولی مرا سبک میکنند.انگار کینه ام نسبت به تو و دیگران در این قطره ها خلاصه شده اند!وقتی یکی از آنها از مژه هایم آویزان میشوند،تاب میخورند و روی گونه ام میرقصند،هرچند کم،اما مرا تسکین میدهند

Monday, November 1, 2010

shekspier?ha ha ha!funny!

!اگه یه سیب گاز زدی و یه کرم درسته دیدی،اصلاً ناراحت نشو،ممکن بود یه کرم نصفه ببینی.
شکسپیر+

نمیخوام من باشم

میخوام مسخره بازی دربیارم.میخوام یه جزء بی معنی تو یه دنیای چرند باشم.میخوام از موسیقی وگوشی متنفر باشم.میخوام دیگه آل استارنپوشم.میخوام تنها باشم.میخوام نباشم.میخوام هیولایی باشم که تا حالا نبودم.میخوام وقتی بارون میاد زیر لبی به قطره ها بد و بیراه بگم.میخوام کانالو عوض کنم-نه اصن تی وی رو بِآفم،وقتی آدام لمبرت،ریحانا و انریکه یا حتی اِمینم رو صفه ظاهر میشن.میخوام نسکافه نخورم.میخوام ببینم میتونم 4-5 روز،نه بیشتر-به کسی اس ندم.میخوام همه ی فارست گاست دالزامو بریزم یه گوشه،دونه دونه آرایششون کنم!شایدم کبریت کشیدم همشونو کباب کردم.بو چوب سوخته و بارون با هم
!میخوام ولی نمیتونم.مردم چی میگن؟

Sunday, October 31, 2010

i'm fuckin' crazy

واقعاً نمیدونم چمه.اطرافیام مشکلی ندارن.من مشکل دارم.من 3 روزبود حس میکردم یه چیزی غلطه.ولی نمیدونستم چیه.تا چن ساعت پیش نمیدونستم.
مشکل من خودمم.راه حلمم خودمم.همین گیجم میکنه.همین نمیذاره بفهمم مشکل چیه راه حل چیه.آره.من هستم،ولی من چیم؟!
همین فقط بم میگه مریضم.
دلم واسه دوستم میسوزه.به باد چرندیاتم گرفتمش.فقط خندید.به زور.انگار داشت سعی میکرد یه چیز چندشآوریو قورت بده.دعوتش میکنم بیاد خونمون.امرو تنهام.اگه بتونم بش ثابت کنم دیوونم،خیالش راحت میشه.شاید علاوه بر اثبات من یه نوشیدنی داغ،مثلاً چایی خوردیم.ینی دعوت یه روانی قبول میکنه؟اونم تنها!بعید میدونم.
دلم واسه این هم کلاسیم میسوزه.داره سعی میکنه کمکم کنه.چه کمکی؟من نمیخوام خوب شم.اگه میخواستم راحت بود.
دلم واسه مشاورم میسوزه.امروز توی یه رب ساعت،سه بار به طرز رقتباری زدم زیر گریه.قیافش طوری بود که انگار سعی داره کمکم کنه و نمیتونه،عاجزه.
ای وای.همه اینجا سعی دارن کمکم کنن.ولی نمیتونن.نمیتونن.نمیدونن من کیم.پس راه حل رو هم نمیدونن.