Friday, November 5, 2010

sweet boy and fear smelling

میترسم.از تنهاییهایم میترسم.از بی آغوشی میترسم.من میترسم.از صداهایی که در این تاریکی میشنوم میترسم.تو نمیشنوی؟صدای کودکیست که میخندد.به من قهقهه میزند؟من از آن کودک میترسم.طبقه ی بالاست.واحد 25.میپرد.میخندد.آبنبات دستش است و به من نمیدهد!موهایش چتری است و مشکی.مرا میبیند و ادایم را در می آورد.به من میخندد!شبها روی اپن شیری رنگ آشپزخانه ی مامانش ضرب میگیرد.مرا عصبی میکند.مدام بر میگردم و پشت سرم را میبینم.منتظر دیدن صورت معصومش هستم.حتی توی خیابانها.همیشه کیفم را سفت میچسبم تا اگر آمد و کیفم را چسبید و گفت:"هی!دختر همسایه ی خل و چل!هوی!شیزوفرنی!واسم یه آبنبات چوبی بخر!"بتوانم کیفم را از دستان کوچکش بکشم و پسرک را روی زمین پرتاب کنم.طوری که محتاج بخیه شود!
سر و صدا میکند.مادرش بهش میگوید:"هیسسسس!پایین یه دختر دیوونه هست که صدا آزارش میده!"
آره.صدای عقربه ی ثانیه شمار آزارم میده!و تو!مادرش!صدای کودک ایکبیری ات شکنجه ام میده!
گوشش شنوا نیست.اسباب بازیهایش را به در و دیوار میکوباند.اسباب بازیهای فلزی اش را!نه!او مرا آزار میدهد.پسربچه ی ...
صدای نفس هایش را شنیدم.همین چند لحضه پیش.هر چه صدای هارت بیت انریکه را زیاد میکنم،مؤثر نیست.
صندلی اش را عصر ها روی کف پارکت اتاقش میکشد،تا بنشیند و نقاشی بکشد.نقاشی دختری که ترسیده...
چیزی توی راه پله به دیوار میخورد.توی راهروی تاریکی که خانه را به در وصل میکند قدم میگذارم.دستم روی کلید چراغ میلرزد.نه.روشن نمیکنم.نور قرمزلاکی اش که مامان عاشق آن است بیشتر مرا میترساند!جلو میروم.از چشمی بیرون را نگاه میکنم.انتظارش را داشتم که کنار آسانسور پسرکی ایستاده باشد وبا سری کج و کاپشن سورمه ای رنگی به تنش،داخل چشمی-توی چشمهای من زل زده باشد...با آن ابنبات چوبی اش...آه...


پ.ن:این آخرین پستمه.این پسره منو میکشه.همیشه لبخند رو لبشه!اه.
و در ضمن نمیدونم چرا اما این پست رو از ایشون و فیلم unborn دراوردم.
---------------------------------------------
جدا از اینکه دیوونه شدم،یه دلیل دیگه ام دارم واسه این که این همون آخرین پستم باشه.شوفاژامون راه نیفتادن و من میخوام برم حموم.(هوی!مدیر ساختمون!بلاگ منو نمیخونی؟!بخون!چون میخوام بگم خیلی ****ی و ****مت!)بعید نیس سکته کنم تو این سرما.اگه مامانم اینا بودن میبستنم به تخت که اینکارو نکنم.ولی من بوی ترس میدم.ازین بو متنفرم.

3 comments:

  1. بازم خوب بود
    پس داری میری
    اگه برگشتی خبرم کن
    بدون ترس زندگی بی معنیه (هرچند با ترسم زیاد معنی خاصی نداره)
    خوش باشی دختر

    ReplyDelete
  2. نترس.... تازه اول راهی رفیق

    ReplyDelete