Saturday, November 6, 2010

how i woke up

دستهای آفتاب پلکهایم را قلقلک میدهند و آنها را باز میکنند...
+و من سکته میکنم و میمیرم
+و یک هیولا بالای سرم میبینم و یک مشت توی صورتم میزند و من صورتم خورد میشود و میمیرم
+و من پرستاری را میبینم که با آمپول گاوی بالای سرم ایستاده.من همیشه از آمپول میترسیدم.می آید و لبخند زشتی میزند و میگوید:"سلام.بیا،آمپول بخور!"می آید آمپول بزند،من جیغ میزنم و قلبم از دهانم بیرون میپرد و به سقف میچسبد و میمیرم
+و چشمهایم بیرون میزند و مغزم روی بالش میریزد و میمیرم
+و من یک عالم هیولا ای شیطانی میبینم که بهم حمله میکنند و مرا ذره ذره میجوند و میمیرم
+و بعد آفتاب به هیولا تبدیل میشود و من هیولاها را میخورم و میمیرم
+وبعد آفتاب صورتم را بیشتر نوازش میکند.بعد زیادی نوازش میکند.بعد صورتم را ذوب میکند و آتش میگیرم و میمیرم
+و صدای پدر جدم را میشنوم و میفهمم مرده ام و میمیرم
+و صدای دوس پسرم را میشنوم که از پایین پایم می آید.می آیم نگاهش کنم که شکمم نمیگذارد!بلافاصله درد تمام وجودم را میگیرد و من جیغ میزنم و سر زا میروم و میمیرم
+و بعد من خنده ی شیطانی ای سر میدهم و صدای اسکات را میشنوم که میگوید زهر مار،ولی بعد التماسم میکند که کله اش را مثل بیسکوییت گاز نزنم و میمیرم

پ.ن-اسکات اسم پسریه که تو داستانای بچگیام هست و من ارادت خاصی به ایشون دارم!

1 comment: