Friday, December 31, 2010

lovely day

کم کم داره خوب میشه.کرم خوردگی مغزمو میگم.کمتر دارم به چیزای بد فک میکنم.
میدونی؟اولش سخت بود.رفع کرم خوردگی مغزمو میگم.کرما با همه ی وجود لجن مال ایکبیریشون به باقیمونده ی مغزم چسبیده بودن.هنوزم میجوئیدنش!مغزمو میگم.
ولی دونه دونه کندمشون.کرمارو میگم.
چه دردی داش!جای دندوناشون موقه کندن و بعدشو میگم.دندونای کوچولوی گوگولیشون تو بافت نرم مغزم گیر کرده بود.
امروز جای آخرین گاز گرفتگی کرما خوب شد.
مغزمو در میارم،میذارم تو یه ظرف وکیوم.ازینا که توی ماکروفرم میشه استفادشون کرد.بعد درشو میبندمو وکیومش میکنم.مغزمو میگم.این طوری دیگه کرم نمیزنه.مغزمو میگم.خدا کنه کرما توش تخم نذاشته باشن.و گرنه به ---م قسم هیچ وخ خوب نمیشه.باقیمونده مغزمو میگم.

Sunday, December 26, 2010

christmas

من میخوام اون تخت چند سال دیگرو با هم ترجمه کنیم.
قاطی شد خواسته هام.
منظورم اینه که میخوام تو اون تخت با هم بخوابیم.
اون درخت کریسمس چندسال دیگرو با هم تزئین کنیم.
اون کتابارم با هم ترجمه کنیم.
شد تینیج دریم.

Thursday, December 16, 2010

te amo

شب دیر اومد.درو با شدت کبوند.پلک هم نزدم.کلاه فرانسوی چرم مشکیشو که با هم از مغازه مورد علاقمون خریده بودیم،در اورد.گذاشتش روی میز پیانو.اگشتاشو آروم روی دکمه ها کشید.موهای خرمایی بُلندش زیر نور زرد شمعا میدرخشیدن.در مقایسه با موهای مشکی من اونا جواهر بودن!
زیباییش خطرناک بود.برای من.
امشب از همیشه عجیب تر بود.لبخند نمیزد.کیف چرم پر زرق و برق بزرگی که دستش بود رو روی یکی از مبلای قرمز سلطنتی عمارتمون انداخت.
گرامافون رو روشن کرد و یه راست اومد سمت من.با اخم.
دستشو حلقه کرد دور کمرم،با این که کوتاه تر از من بود،سرمو پایین نیاوردم و آروم گفتم:چی کار میکنی؟
-فقط ساکت باش.هیش.
------------------
میتونه دوتا ادامه داشته باشه:
1-بغلم کرد و من سر خوردم و دستم رو روی دکمه های پیانو فشرد و با هم یه آهنگ بلند و بی قافیه زدیم.
2-دستشو باز کرد و متر رو از دور کمرم جلوی چشمش اورد و گفت:نترس.سایز کمرتو میخواستم.تو که لباس مجلسی دوس داری،ها؟

Friday, December 10, 2010

black n' blue

...بعد،تیغا رو انداختم و توی برف فرو رفتن.
خودمم تو برفا دراز کشیدم.
پیانو.
دستای سنگی فرشته.
عنکبوت.
دستای چوبی درختا.
خوابم میاد.
روی آب.یخ زده.نگاش میکنم.
زیر آب.برق میزنه.اکلیر داره.من اونجائم.احساس خفگی ندارم.
لالایی میخونم.ولی صدایی نمیشنوم.پشت پیانوئم.
من همه جا هستم.
من.من توی تونل چوبی شاخه هام.
بعد جیغ میزنم.حتی آب اکلیر هم وارد دهنم نمیشه.
دستامو بالا میگیرم.دیگه دستامو نمیبینم.دیدم داره تار تر میشه.
موهام پخشن.با تکونای آب میان جلوی چشام.آب گرم و تیره.
پارچه حریر شیری لباسم،روح وار دورم میچرخه.دورم میپیچه.
روی آب،برگ ریخته.دونه های برف هم هستن.به آب میرسن و ذوب میشن.
جیغ میزنم.نمیشنوم.ولی میدونم صدام تو تونل پیچیده.
یادمه قبلش داشتم تو این بیشه ی یخ زده را میرفتم.
صدای پیانو میومد.
برف هم میومد.
صدای آواز میومد.
نور بود.نور ماه.نور رو پوستم پاشیده میشد.
بعد تا کمر تو این لجن فرو رفتم.با انتخاب خودم.
دست و پا نزدم تا برگای رو مرداب جا به جا نشن.
دیدم.تصویر دختری تنها با موهای به هم ریخته دیدم.
lithium-evanescene

Thursday, December 9, 2010

خواب

من در خوابهایم میشنوم.صداهای لطیف و ارغوانی رنگ را.مثل غرق شدن در برکه ای که بوی دانهیل آبی میدهد...
با حرکت عقربه ها،به صدای سازهای برقی و لکه های سیاه سیاه تبدیل میشوند.مثل اینکه در باتلاقی از خون و کثافت غرق شده ام...

----------------------------
آره خب!صدا هم رنگ داره!من رنگشو میشنوم! :)

Tuesday, December 7, 2010

memories

نمیدونستم چی بود که باعث شد خاطراتم از بین برن.خاطرات خوبم.نمیدونستم چه طور یه دختر یادش میره چه طور شاد باشه.حتماً دلیلی هم برای شادی نداشت...چون مامانش امروز بهش گفت روانی و از خونه پرتش کرد بیرون.حتی یه دستمالم برنداشت که آب دماغشو بگیره.رفت بیرون.ساکن شهرک بود،هوای کثیف اونجا مث وختایی بود که هوا ابریه.دخترک زد بیرون.دخترکی که وحشی شده بود.هیچی از یه لبخند کج وکوله بلد نبود.رفت و کارای عجیب غریب کرد.توی مرکز خرید،با جیب خالی وارد شد.توی راه ماهی تازه دید که داشت جون میداد.وارد باشگاه مردونه شد و یه مردی ازونجا انداختش بیرون.دخترک رفت و از پشت مرکز خرید رد شد.رفت بیرون شهرک.کاری که تنهایی انجام نمیداد معمولاً.راهشو کشید رفت.ماشینا چراغ میدادن.شهرک دور افتاده ای بود و یه دختر رنگ پریده که دساش تو جیبش بود،اون بیرون عجیب به نظر میرسید.
رفت.از کنار یه زمین بیابونی که بوی علف سوخته میداد رد شد.اینبار هندزفری نداشت.صدای بوقارو میشنید.کم کم خلوت شد.دخترک میگفت من برنمیگردم!نمیرم به خونه ای که صاحبش بیرونم کرده...
هوا تاریک شد.سرشو بالا کرد و دید توی یه پارکه.اون مکان ازونجاهایی بود که درختاش سایه های بزرگ بزرگ رو زمین درست میکنن و یه غروبو تاریک تر میکنن.ازونجاهایی بود که میشد صدای درختارو شنید.ازونجاهایی که حس میکنی میخوای آزاد باشی.چندتایی نیمکت شکسته اونجا بود.دخترک روشون ننشست.رفت وسط انبوه درختا.اونجا کلاغا هم سکوت کرده بودن.هیچ کس.هیچ کس نبود.دخترک جایی رو که دوست داشت پیدا کرده بود.قلمرو خودش.از دعوا با مامانش راضی بود و احساس مازوخیسمی بودن و لذت از رنج بهش دست داده بود.
آخرش تصمیم گرفت برگرده.خونه.همه بهش میگفتن عوض شدی.توی صداهایی که توی سرش بود و بهشون فکر میکرد،هزاران نفر بودن که با هم سرود "تو عوض شدی،هیچی واست مهم نیس" میخوندن.مهم بود.دخترک همه چیز براش مهم بود.ولی چی کار میکرد؟اون جماعت هزار نفری که توی مخش راه پیمایی میکردن،با عربده هم منظورش رو نفهمیدن.دخترک سکوت کرد.گریه نکرد.مجبور شده بود خوب باشه،وگرنه همه چیزش،همه ی آیندش توی لباس صورتی تیمارستان سپری میشد و ...
دخترک هیچی از شاد بودن یادش نبود.ولی وختی برگشت،غمگین بودن رو هم فراموش کرده بود.دخترک هیچ شده بود.فقط کالبد یخ زده داشت.روحی درکار نبود.

Sunday, December 5, 2010

oh...universe

خدایا.این چه دنیاییه ساختی؟اینجا کجاس؟چرا پر درده؟چرا تا میام بخندم اشک تو چشام جمع میشه؟
چرا حتی وختی خودمو به بی حسی میزنم،درد داره این دنیا؟چرا؟چرا؟جوابمو بده.چرا؟

طنز

طنز یعنی گریه کردن قاه قاه
 طنز یعنی خنده کردن های های

Saturday, December 4, 2010

heart

تو چه غلطی کردی که من دست خالیم بیام،یه چیزی جا میذارم؟!

Friday, December 3, 2010

clown

من یه دلقکم که شادیهاش رو باور کرده...

Thursday, December 2, 2010

the clown

من یه دلقکم.تو گریه های زیر ماسک منو میبینی؟نه.نمیبینی.من یه دلقکم.تو فقط شادی منو میبینی.من یه دلقکم.تو یه بار منو توی اتاق رختکن دیدی.دیدی که بدون ماسک چه شکلیم.دیدی زیر چشمام گوده.رنگ پریده ام و نوک دماغم قرمز نیست.لبم هم اصلاً انحنا نداره.و تو باور کردی.همونو باور کردی.فهمیدی من کیم.من یه دلقکم.عزیزم.دوستم داشته باش.من قابل ترحمم.من دوستداشتنی ام و غمگین...
من یه دلقکم.راه میرم.با شادی.من میخندم.قهقهه میزنم.ولی تو میدونی.چیزیرو که نباید بدونی میدونی.لعنت به تو.لعنت به منکه جلوت اشک ریختم.نو اتاق رختکن.و تو بهم شکلات دادی...تو واقعیتی رو فهمیدی که نباید میفهمیدی.لعنت به ما.

+

تازگیا فقط دارم لینک میدم.حرفی ندارم بزنم

Tuesday, November 30, 2010

ابراز چرندیات

برید ابراز احساسات گلای من!(اه اه.حالم ازین الفاظ به هم میخوره.اصلاح میکنیم:میخواید برید میخواید نرید.احساسات یه مشت چرندیاته،گوسفندا!)          

Monday, November 29, 2010

همزاد

از نظر من حسن معجونی و john cusack همزاد هستن!
برید سرچ کنید بفهمین چی میگم.

Sunday, November 28, 2010

حباب

حبابها قربانی هوای درون خودشان هستند
شریعتی

Saturday, November 27, 2010

بی مخاطب

سکوت مارا بغل میکند...
تاریکی میشود پتویمان و میپیچد دورمان...
دست در دست هم این حس را تجربه میکنیم...
لمس میکنیم مرزهایی را که نباید...
ما اجازه نداریم...کی اهمیت میدهد؟
بیش از حد سکوت میکنیم...
صدایت را فراموش میکنم...
صدایم را فراموش میکنی...
در آغوشمی و حتی طرز پوزخند زدنت را به یاد نمی آورم...
به یاد نمی آورم دیالوگهایت را که پر از طعنه بود...
به یاد نمی آورم...
نمیشنوم زمزمه های گذشته ات را در گوشم...
نمیفهمم حست را در این هم آغوشی غریب...
و تو در عوض،میفهمی...مرا میبینی و گوش میکنی مرا مینوشی!میبویی...مرا در خالی هایت پر میکنی،بچه...
مرا دچار تضاد میکنی...بی شرف من!

3>

دوستت دارم،پسر

دوس داشتم مث این پسر طبقه هشتمیه امیدوار بودم.فلج شده بود!امیدوار بود
دوس داشتم کلی دوس داشتم که با همشون خوب بودم،وقتی میمردم میومدن واسم زار میزدن،مث این پسر طبقه هشتمیه
دوس داشتم یه پسر بودم که وختی میمردم،همه میگفتن لعنتی چش بود؟
دوس داشتم یه پسر بودم که یه دختر بعد مردنم وایمیساد جلو حجلم زور میزد گریش در نیاد
دوس داشتم یه پسر بودم که یه دختر دو طبقه پایین تر دوسم میداشت ولی بهم هیچ وخ نمیگف و وختی میمردم بارها میگف دوستم داره و شب اول قبرم به همه میگف واسم نماز شب اول بخونن

ما

خاطرات وروابط ما و حتی خودمون مثل همین ساندویچ یخ زده ی فلافلی میمونه که ناخونام فرو رفتن تو نون باگتش

Wednesday, November 24, 2010

my wishes

wish i was normal
wish my thoughts was normal
wish i loved u more than now
wish i didn't cry when u were lookin' at me
wish u knew how am i
wish now i wasn't crying
wish i was not jealous
wish i was not in love with my fuckin' melancholia!
i just wanna shout!distroy!i don't know!i wanna leave this awful life which i hate!i can't.i'm soaked with my tears...!i don't know what happened to me.i don't want to be like this.but i AM right now!i'm tired of being sorry.i'm tired of annoying u...!i hate myself!

Monday, November 22, 2010

فیلم و سالاد

پیشنهاد میکنم فیلم ببینین.خصوصاً paranormal activity 1 رو.و همچنین سالاد بخورین.سالاد بدون چاشنی ترش و با روغن زیتون بی بو.یه کم بد مزس،ولی افسردگی رو کم میکنه.طوری که وادارتون میکنه وسط اتاق ورجه ورجه کنین یا به عبارتی برقصین.(اگه اسمشو رقصیدن بشه گذاش!)من امروز روز افتضاحی داشتم و هپی ام...

Tuesday, November 16, 2010

go to hell

سویشرت مشکیتو میپوشی.یه سویشرت نازکه و تنگ.روش یه تاپ تیره میپوشی.تو همیشه همینطوری تیپ میزنی.اجق وجق.بیریخت.ولی خیلی دوس داری همین تیپو.جین خاکستری لوله تفنگیتو به زور میکنی پات-تازگیا چاق شدی یه کم.کیف بزرگیرو برمیداری و میری سمت دراورت.کشوهارو میکشی بیرون.با کله میری تو لباسات دنبال اون بلیزی میگردی که طرحای عجیب غریب داشتو مارک طلاییش بعد چندبار شستن شد نقره ای.تو طبیعتاً یه جوری هستی که نباید هیچ رنگ روحداری تو زندگیت باشه.زندگیت با کم و زیاد کردن رنگ مشکی از سفید درست شده.کلاً همینی.چندتا لباس برمیداری.تو کشوهای دیگت کرمای شب و روز ضد آفتابتو بر میداری.ولی از هیچ کدوم استفاده نمیکنی.بس که خودخواهی!فکر میکنی به اینجور چیزا نیازی نداری.خنگی.خنگ!
فکر میکنی موهاتو بالا بزنی یا کج.بالا؟بالا.
مانتوطوسیتو میپوشی،میخوای بری  بیرون،حس میکنی یه چیزی کمه.جوراب!مثل همیشه یادت رفته بود!
جورابو که پوشیدی،کیف گندت و پوشه کتاباتو برمیداری.بلیطت رو رو اپن جا میذاری،ولی میری بیرون از خونه.
-------------------------------------------------------------------------------
فردا شب خودم میرم مسافرت.خودم تنها.

p***s brain

مغزم پوسیده.مغزم پر سوراخه.اصلاً مغزم ذوب شده و هر موقع سرمو تکون میدم صدای یه بطری آب نصفه میده...
سرم درد میکنه.

Monday, November 15, 2010

Saturday, November 13, 2010

nights

عاشق شبم.شب یعنی وختی که میتونی بری سایتایی که توشون عضوی،و ببینی که فقط خودت آنلاینی.شب ینی یه لیوان نسکافه بگیری دستت موهاتو ببندی بالا سرت،تا گرمت نشه.و نسکافتو هورت بکشی.بدون اینکه بابات بیاد بت گیر بده،هورت نکش
شب ینی وختی که بتونی از نور ماه نصفه لذت ببری
ینی وختی که میتونی بدون اجازه به هرچی خواستی فک کنی
ینی هر چرندی خواستی نصفه شبی تو بلاگت بنویسی و بعد خودسانسوری!خب این موقع کی بیداره که بخواد شر و وراتو بخونه؟
ینی بدون ترس از نصایح پدربزرگ،صدای آهنگای گوشیتو زیاد کنی.اون قدر که صدا از هندز فریت بزنه بیرون!
میتونی موهاتو بریزی تو صورتت بدون اینکه مامانت بگه ترسناک شدی!اصن
میتونی از خودت با ژستای مسخره عکس بگیری.
میتونی پستاتو اصلاح کنی بنویسی:شب ینی وختی که میرم سراغ خدا،باش حرف میزنم.بدون اینکه خجالت بکشم
-----------------------------------------
البته من در زابطه با نقش بقیه تو شبام اغراق کردم.کسی کاری بهم نداره

he's alone too

به مامانم التماس میکنه بیا افتتاحیه بازیای آسیایی رو ببین
!مامانم هیچی نمیگه.میاد تو اتاق.منم هیچی نمیگم.چی بگم؟
هرسال زنش تا صب باهاش مینشست هرچی افتتاحیه ی کوفتی و هرچی نود و فوتبال و مسابقه کشتی بود رو میدید.حالا که پیرزن زیر یه خروار خاکه،پیر مرد مجبوره به دخترش التماس کنه بازیارو ببینه.
--------------------------------------------------------------
...مامانم که رفت بیرون بالشتارو گذاشتم رو دهنم تا میتونستم جیغ زدم
تقدیم به تو،مادربزرگ

i luv orange

پستای پرتغالی.عاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقشم.

alone in my own darkness

حتی وقتی تو گوشم جیغ میزنه میگه به خودت بیا،صداشو نمیشنوم.من غیر از صداهای درهم و برهم که انگار دارن اونا هم محو میشن هیچی نمیشنوم."به خودت بیا" رو هم لب خونی کردم.
توی راهروئم.جلوم دست تکون میده.نمیبینمش.من همیشه حسش میکنم.با اینکه نمیخوام،یه لبخند کج و کوله میزنم به چیزی که پشت سرش میبینم.خودم.چه جالب که خودم رو روبه روم بدون آینه میبینم
من شعورم رو از دست میدم.توی یه دنیای سیاه سفید غرق میشم.بین خودم و مردم فاصله میندازم.دیواری بینمون میکشم که باید از لحاظ دوام توی رکوردای گینس ثبت شه

تعهدنامه

امروز رفتم توی دفتر معاون.دفتر تعهدات بچه هارو برداشتم فضولی کردن.
توی صفحه ی خودم دوتا تعهد بود.با خط خرچنگی خود لعنتیش.
خود خودش بود.تو مدرسه ام ولم نمیکنه.
برگرفته از توهمات روزمره ام.+

Monday, November 8, 2010

loca loca

این موقع shakira-loca گوش دادن میچسبه.

Saturday, November 6, 2010

how i woke up

دستهای آفتاب پلکهایم را قلقلک میدهند و آنها را باز میکنند...
+و من سکته میکنم و میمیرم
+و یک هیولا بالای سرم میبینم و یک مشت توی صورتم میزند و من صورتم خورد میشود و میمیرم
+و من پرستاری را میبینم که با آمپول گاوی بالای سرم ایستاده.من همیشه از آمپول میترسیدم.می آید و لبخند زشتی میزند و میگوید:"سلام.بیا،آمپول بخور!"می آید آمپول بزند،من جیغ میزنم و قلبم از دهانم بیرون میپرد و به سقف میچسبد و میمیرم
+و چشمهایم بیرون میزند و مغزم روی بالش میریزد و میمیرم
+و من یک عالم هیولا ای شیطانی میبینم که بهم حمله میکنند و مرا ذره ذره میجوند و میمیرم
+و بعد آفتاب به هیولا تبدیل میشود و من هیولاها را میخورم و میمیرم
+وبعد آفتاب صورتم را بیشتر نوازش میکند.بعد زیادی نوازش میکند.بعد صورتم را ذوب میکند و آتش میگیرم و میمیرم
+و صدای پدر جدم را میشنوم و میفهمم مرده ام و میمیرم
+و صدای دوس پسرم را میشنوم که از پایین پایم می آید.می آیم نگاهش کنم که شکمم نمیگذارد!بلافاصله درد تمام وجودم را میگیرد و من جیغ میزنم و سر زا میروم و میمیرم
+و بعد من خنده ی شیطانی ای سر میدهم و صدای اسکات را میشنوم که میگوید زهر مار،ولی بعد التماسم میکند که کله اش را مثل بیسکوییت گاز نزنم و میمیرم

پ.ن-اسکات اسم پسریه که تو داستانای بچگیام هست و من ارادت خاصی به ایشون دارم!

sweet girl and the doll that is mine

کسی عروسک مرا ندیده؟کسی پوپک را ندیده؟کسی نمیداند آخرین بار کجا رهایش کردم؟کسی نشنیده که من وقتی امعا و احشام پارچه ایش را بیرون میکشیدم،چه طور جیغ و ویغ میکرد؟چه طور گوشهایم را کر میکرد؟کسی آن چشم کروی اش را پیدا نکرده هنوز؟!
-اینجاست...بیا دنبالش...اینجاست...
پس کسی هست!کسی پوپک مرا دیده!
-اینجاست...بیا!
سراسیمه جهت صدای کودکانه اش را دنبال میکنم...راهرو،درِ خانه ام،بیرون-راه پله ها که نورشان چشمم را میزند!
اینبار روشن است.چراغ قرمزلاکی توی راهرو را میگویم که مامان همیشه با کلمات قلنبه سلنبه تحسینش میکند...اینجاست...صدا،درون من است...میپیچد،توی راهرو ها پرواز میکند میگوید "بیا"و با صدای خنده هایی که به جیغ میمانند مرا به جشن عروسک کشی دعوت میکند.خوشحال میشوم...عروسک کشی...از این کار لذت میبرم...
دامن پرچین و بلندم را جمع میکنم تا روی زمین نکشد،میدوم.در راهرو میدوم...تمامی ندارد...راهرو تمامی ندارد...دیر به جشن خواهم رسید.وقتی که دخترک سویینی تاد میبیند و فنجانی خالی دستش است و پوپکم را روی زمین با نخهای بریده بریده شده رها کرده.وقتی خواهم رسید که پوپکم را با توده ای تهوع آور از موهای مشکی و نخ و پارچه و یک چشم اشتباه میگیرم.وقتی که پوپکم در جیغ کشیدن هایش غرق شده.
من نمیرسم...به جنونم نمیرسم...
-بیا!بیا دیگر دختر همسایه!بیا!
دخترک جیغ میزند...دوباره و دوباره...
اه!صدایت را ببر!خفقان بگیر،دخترک!
میدوم...میشنوم...صداهایی را میشنوم که تو نمیشنوی...
-بیا!بیا نکبت!
یخ میکنم...بی حس میشوم...
-بیا...بیا...
گوشهایم را دو دستی میگیرم و جیغ میزنم.
در جیغ کشیدنهایم غرق میشوم...
من پوپکم را میخواهم...روی زمین مینشینم...نه!می افتم...و صدای هق هقی از درون میشنوم...
من پوپکم را میخواهم...و دخترک میگوید:"بیا دیگر...لعنتی!"

Friday, November 5, 2010

sweet boy...

آب گرم شد و پسرک خوابید...
ما همگی شیزوفرنی داریم...بیاین واسه هم دعا کنیم...ما،شاید مریضیم...
تازگیا خیلی به این بیماری توجه میکنم.احتمال میدم خودم دچارش باشم!

music

There's not enough room for you and for me

sweet boy and fear smelling

میترسم.از تنهاییهایم میترسم.از بی آغوشی میترسم.من میترسم.از صداهایی که در این تاریکی میشنوم میترسم.تو نمیشنوی؟صدای کودکیست که میخندد.به من قهقهه میزند؟من از آن کودک میترسم.طبقه ی بالاست.واحد 25.میپرد.میخندد.آبنبات دستش است و به من نمیدهد!موهایش چتری است و مشکی.مرا میبیند و ادایم را در می آورد.به من میخندد!شبها روی اپن شیری رنگ آشپزخانه ی مامانش ضرب میگیرد.مرا عصبی میکند.مدام بر میگردم و پشت سرم را میبینم.منتظر دیدن صورت معصومش هستم.حتی توی خیابانها.همیشه کیفم را سفت میچسبم تا اگر آمد و کیفم را چسبید و گفت:"هی!دختر همسایه ی خل و چل!هوی!شیزوفرنی!واسم یه آبنبات چوبی بخر!"بتوانم کیفم را از دستان کوچکش بکشم و پسرک را روی زمین پرتاب کنم.طوری که محتاج بخیه شود!
سر و صدا میکند.مادرش بهش میگوید:"هیسسسس!پایین یه دختر دیوونه هست که صدا آزارش میده!"
آره.صدای عقربه ی ثانیه شمار آزارم میده!و تو!مادرش!صدای کودک ایکبیری ات شکنجه ام میده!
گوشش شنوا نیست.اسباب بازیهایش را به در و دیوار میکوباند.اسباب بازیهای فلزی اش را!نه!او مرا آزار میدهد.پسربچه ی ...
صدای نفس هایش را شنیدم.همین چند لحضه پیش.هر چه صدای هارت بیت انریکه را زیاد میکنم،مؤثر نیست.
صندلی اش را عصر ها روی کف پارکت اتاقش میکشد،تا بنشیند و نقاشی بکشد.نقاشی دختری که ترسیده...
چیزی توی راه پله به دیوار میخورد.توی راهروی تاریکی که خانه را به در وصل میکند قدم میگذارم.دستم روی کلید چراغ میلرزد.نه.روشن نمیکنم.نور قرمزلاکی اش که مامان عاشق آن است بیشتر مرا میترساند!جلو میروم.از چشمی بیرون را نگاه میکنم.انتظارش را داشتم که کنار آسانسور پسرکی ایستاده باشد وبا سری کج و کاپشن سورمه ای رنگی به تنش،داخل چشمی-توی چشمهای من زل زده باشد...با آن ابنبات چوبی اش...آه...


پ.ن:این آخرین پستمه.این پسره منو میکشه.همیشه لبخند رو لبشه!اه.
و در ضمن نمیدونم چرا اما این پست رو از ایشون و فیلم unborn دراوردم.
---------------------------------------------
جدا از اینکه دیوونه شدم،یه دلیل دیگه ام دارم واسه این که این همون آخرین پستم باشه.شوفاژامون راه نیفتادن و من میخوام برم حموم.(هوی!مدیر ساختمون!بلاگ منو نمیخونی؟!بخون!چون میخوام بگم خیلی ****ی و ****مت!)بعید نیس سکته کنم تو این سرما.اگه مامانم اینا بودن میبستنم به تخت که اینکارو نکنم.ولی من بوی ترس میدم.ازین بو متنفرم.

این ینی چی؟

-آخه 3تا تخم مرغ به کجات میرسه؟
+ینی چی به کجام میرسه؟!غذائه دیگه.دارم میخورم.
-اه.اینطور پیش بری مُردی!
+نه.من خوبم.تازه ترجیح میدم اینم نخورم.
-خب چرا دو روزه هیچی نخوردی؟
+ببخشید؟اینا پس چین؟
-تخم مرغ آبپز که نشد غذا.
+غذا چیزیه که وارد بدن بشه و یه کار مفید واسه آدم انجام بده.
-نه بابا؟من که نمیدونستم!
+اگه میدونستی الان این قد چرت نمیگفتی.
-اه.پس من میرم بیرون یه چی میخورم.

هوی!تو نگران خودتی یا من؟!

Thursday, November 4, 2010

*

امروز تمام مدت یه بویی اطرافم بود.هرجا بودم اون بو میومد،بدون وجود
هیچ شخص خاصی
!دارم فکر میکنم شاید دماغمم دیوونه شده

jomung

!من عاشق لواشک جومونگم

Tuesday, November 2, 2010

my tears

شور و گرمند.سر میخورند.خشکی های پاییزی پوستم را میسوزانند.زیر چشمهایم را گود می اندازند.ولی مرا سبک میکنند.انگار کینه ام نسبت به تو و دیگران در این قطره ها خلاصه شده اند!وقتی یکی از آنها از مژه هایم آویزان میشوند،تاب میخورند و روی گونه ام میرقصند،هرچند کم،اما مرا تسکین میدهند

Monday, November 1, 2010

shekspier?ha ha ha!funny!

!اگه یه سیب گاز زدی و یه کرم درسته دیدی،اصلاً ناراحت نشو،ممکن بود یه کرم نصفه ببینی.
شکسپیر+

نمیخوام من باشم

میخوام مسخره بازی دربیارم.میخوام یه جزء بی معنی تو یه دنیای چرند باشم.میخوام از موسیقی وگوشی متنفر باشم.میخوام دیگه آل استارنپوشم.میخوام تنها باشم.میخوام نباشم.میخوام هیولایی باشم که تا حالا نبودم.میخوام وقتی بارون میاد زیر لبی به قطره ها بد و بیراه بگم.میخوام کانالو عوض کنم-نه اصن تی وی رو بِآفم،وقتی آدام لمبرت،ریحانا و انریکه یا حتی اِمینم رو صفه ظاهر میشن.میخوام نسکافه نخورم.میخوام ببینم میتونم 4-5 روز،نه بیشتر-به کسی اس ندم.میخوام همه ی فارست گاست دالزامو بریزم یه گوشه،دونه دونه آرایششون کنم!شایدم کبریت کشیدم همشونو کباب کردم.بو چوب سوخته و بارون با هم
!میخوام ولی نمیتونم.مردم چی میگن؟

Sunday, October 31, 2010

i'm fuckin' crazy

واقعاً نمیدونم چمه.اطرافیام مشکلی ندارن.من مشکل دارم.من 3 روزبود حس میکردم یه چیزی غلطه.ولی نمیدونستم چیه.تا چن ساعت پیش نمیدونستم.
مشکل من خودمم.راه حلمم خودمم.همین گیجم میکنه.همین نمیذاره بفهمم مشکل چیه راه حل چیه.آره.من هستم،ولی من چیم؟!
همین فقط بم میگه مریضم.
دلم واسه دوستم میسوزه.به باد چرندیاتم گرفتمش.فقط خندید.به زور.انگار داشت سعی میکرد یه چیز چندشآوریو قورت بده.دعوتش میکنم بیاد خونمون.امرو تنهام.اگه بتونم بش ثابت کنم دیوونم،خیالش راحت میشه.شاید علاوه بر اثبات من یه نوشیدنی داغ،مثلاً چایی خوردیم.ینی دعوت یه روانی قبول میکنه؟اونم تنها!بعید میدونم.
دلم واسه این هم کلاسیم میسوزه.داره سعی میکنه کمکم کنه.چه کمکی؟من نمیخوام خوب شم.اگه میخواستم راحت بود.
دلم واسه مشاورم میسوزه.امروز توی یه رب ساعت،سه بار به طرز رقتباری زدم زیر گریه.قیافش طوری بود که انگار سعی داره کمکم کنه و نمیتونه،عاجزه.
ای وای.همه اینجا سعی دارن کمکم کنن.ولی نمیتونن.نمیتونن.نمیدونن من کیم.پس راه حل رو هم نمیدونن.

Saturday, October 30, 2010

i live

زندگی میکنم برای فرار از امروز،نه برای رسیدن به فردا.

خوشم نمیاد

!یه دوستی میگف از کسایی که تو خلوت دوتایی با آدم خوبن ولی تو جمع بدن،خوشش نمیاد.حق داشت

Friday, October 29, 2010

just can't believe it

مشکل من همیشه همین بوده که نتونستم باور کنم
وقتی دوسم داشتی نتونستم.
الانم که ازم متنفری نمیتونم.
!خوبه که بین تنفر و دوس داشتنت یه وجه مشترک هس

_

!باید برم درس بخونم.اگه اجازه بدی.گمشو از مخم بیرون

Thursday, October 28, 2010

all these things i hate

قرار بود از چیزایی که متنفر نیستم بنویسم.هوم؟
.بیخیال.این فقط یه اسمه
:خب بذار بازیمونو شرو کنیم
.من از دروغگویی متنفرم
.از گریه متنفرم
.از خنده متنفرم
.از بهترین دوستم متنفرم
.از مدرسه متنفرم
.از پسورد یاهو ایدیم که اسم منو تو بدون اسپیسه متنفرم
.از درسا متنفرم
.از خودم متنفرم
!ازت متنفرم
از گوشیم که الکی نویز میندازه و منو برای چن ثانیه نسبت بهت خوشبین میکنه...از اسپیکر خاموش متنفرم...چرا؟
 ...از اطرافیام که مث روانکاوا وضعیت اعصابمو دنبال میکنن
...از کاغذ دیواری اتاقم که به زمان عاشقش بودم
...از نقاشیام
از شنیدن صدای خودم و تو(که راجع به موهای اون دختره بحث میکنیم که چه قد قشنگه با اینکه کم پشته.ولی دختره خودش پرروئه.چون سر کلاس بیخودی چپ چپ نگات کرده و حس تنفرمونو برانگیخته.)متنفرم
از همه چی متنفرم.با این حال دست و پا میزنم با همه اینا باشم.به همه این کارا ادامه بدم.شاید این همون دلیلیه که حتی مامان بابامم بهم میگن مریض روانی...و بعد شرو میکنن به توصیف کردن من.ازتوصیفاتشون متنفرم
خب.من از همه چی متنفرم.از خودمم متنفرم.چه طوری انتظار دارم تو ازم متنفر نباشی؟ها؟
میبینی؟بلاخره یه دلیل واسه تنفرت گیر اوردم.مشکلی نی.تو از من متنفری،من از تو متنفر.ولی به طرز نفرت انگیزی کنار همیم.هر روزی که ازش متنفرم.ولی به تو قول میدم نذارم تو ببری.

یه زمانی ازین پستم متنفر میشم.+

Wednesday, October 27, 2010

the flue

دکسترومتورفان-استامینوفن-دیفن هیدرامین-سرماخوردگی کودکان.از هر کدوم یه قلپ میخورم.درشونو نصفه نیمه میبندم،میندازمشون تو کشویی که بودن.
با این حال چند دیقه بعد،خوابالود میام اینجا مینویسم و پیراشکی داغ میخورم.
امروز حس بدی دارم.حس افتضاحی که بعد گند زدن به یه چیزی بت دس میده.

Tuesday, October 26, 2010

after all...rain!

من عاشق اینجام.
machu picchu-1/7 wonders
دراز کشیده بودم رو زمین و دسته دسته ی چمن های سیخ سیخش میرفتن تو تنم.اشکالی نداشت.مهم نبود.چون آسمون اون بالا ابری بود. باد میومد و مدام منو به لرزه مینداخت.با خودم آروم میخوندم:
It feels like the dawn of the dead
Like bombs going off in my head
Never a moment of rest
ye ye yeah
Nothing kills more than to know
That this is the end of the road
And I know I gotta let go
بعد قطره های شفافیو دیدم که روی صورتم فرود اومدن.