Saturday, October 30, 2010

i live

زندگی میکنم برای فرار از امروز،نه برای رسیدن به فردا.

خوشم نمیاد

!یه دوستی میگف از کسایی که تو خلوت دوتایی با آدم خوبن ولی تو جمع بدن،خوشش نمیاد.حق داشت

Friday, October 29, 2010

just can't believe it

مشکل من همیشه همین بوده که نتونستم باور کنم
وقتی دوسم داشتی نتونستم.
الانم که ازم متنفری نمیتونم.
!خوبه که بین تنفر و دوس داشتنت یه وجه مشترک هس

_

!باید برم درس بخونم.اگه اجازه بدی.گمشو از مخم بیرون

Thursday, October 28, 2010

all these things i hate

قرار بود از چیزایی که متنفر نیستم بنویسم.هوم؟
.بیخیال.این فقط یه اسمه
:خب بذار بازیمونو شرو کنیم
.من از دروغگویی متنفرم
.از گریه متنفرم
.از خنده متنفرم
.از بهترین دوستم متنفرم
.از مدرسه متنفرم
.از پسورد یاهو ایدیم که اسم منو تو بدون اسپیسه متنفرم
.از درسا متنفرم
.از خودم متنفرم
!ازت متنفرم
از گوشیم که الکی نویز میندازه و منو برای چن ثانیه نسبت بهت خوشبین میکنه...از اسپیکر خاموش متنفرم...چرا؟
 ...از اطرافیام که مث روانکاوا وضعیت اعصابمو دنبال میکنن
...از کاغذ دیواری اتاقم که به زمان عاشقش بودم
...از نقاشیام
از شنیدن صدای خودم و تو(که راجع به موهای اون دختره بحث میکنیم که چه قد قشنگه با اینکه کم پشته.ولی دختره خودش پرروئه.چون سر کلاس بیخودی چپ چپ نگات کرده و حس تنفرمونو برانگیخته.)متنفرم
از همه چی متنفرم.با این حال دست و پا میزنم با همه اینا باشم.به همه این کارا ادامه بدم.شاید این همون دلیلیه که حتی مامان بابامم بهم میگن مریض روانی...و بعد شرو میکنن به توصیف کردن من.ازتوصیفاتشون متنفرم
خب.من از همه چی متنفرم.از خودمم متنفرم.چه طوری انتظار دارم تو ازم متنفر نباشی؟ها؟
میبینی؟بلاخره یه دلیل واسه تنفرت گیر اوردم.مشکلی نی.تو از من متنفری،من از تو متنفر.ولی به طرز نفرت انگیزی کنار همیم.هر روزی که ازش متنفرم.ولی به تو قول میدم نذارم تو ببری.

یه زمانی ازین پستم متنفر میشم.+

Wednesday, October 27, 2010

the flue

دکسترومتورفان-استامینوفن-دیفن هیدرامین-سرماخوردگی کودکان.از هر کدوم یه قلپ میخورم.درشونو نصفه نیمه میبندم،میندازمشون تو کشویی که بودن.
با این حال چند دیقه بعد،خوابالود میام اینجا مینویسم و پیراشکی داغ میخورم.
امروز حس بدی دارم.حس افتضاحی که بعد گند زدن به یه چیزی بت دس میده.

Tuesday, October 26, 2010

after all...rain!

من عاشق اینجام.
machu picchu-1/7 wonders
دراز کشیده بودم رو زمین و دسته دسته ی چمن های سیخ سیخش میرفتن تو تنم.اشکالی نداشت.مهم نبود.چون آسمون اون بالا ابری بود. باد میومد و مدام منو به لرزه مینداخت.با خودم آروم میخوندم:
It feels like the dawn of the dead
Like bombs going off in my head
Never a moment of rest
ye ye yeah
Nothing kills more than to know
That this is the end of the road
And I know I gotta let go
بعد قطره های شفافیو دیدم که روی صورتم فرود اومدن.