Saturday, November 27, 2010

بی مخاطب

سکوت مارا بغل میکند...
تاریکی میشود پتویمان و میپیچد دورمان...
دست در دست هم این حس را تجربه میکنیم...
لمس میکنیم مرزهایی را که نباید...
ما اجازه نداریم...کی اهمیت میدهد؟
بیش از حد سکوت میکنیم...
صدایت را فراموش میکنم...
صدایم را فراموش میکنی...
در آغوشمی و حتی طرز پوزخند زدنت را به یاد نمی آورم...
به یاد نمی آورم دیالوگهایت را که پر از طعنه بود...
به یاد نمی آورم...
نمیشنوم زمزمه های گذشته ات را در گوشم...
نمیفهمم حست را در این هم آغوشی غریب...
و تو در عوض،میفهمی...مرا میبینی و گوش میکنی مرا مینوشی!میبویی...مرا در خالی هایت پر میکنی،بچه...
مرا دچار تضاد میکنی...بی شرف من!

3>

2 comments:

  1. مونولوگ هايي براي هيچ/

    ReplyDelete
  2. نبوده ...
    نیست

    هیچ وقت نبوده و نخواهد بود :((

    ReplyDelete